داستان دقیقا از دو هفته پیش شروع شد.

 

آنیتا رفت عروسی دوستش تو یکی از شهرهای شمالی ایالت مون. همون شب عروسی تو همون هتل و بار چند نفر به کرونا مبتلا شده بودن و بخاطر همین همه مهمونای اون عروسی و همه کسایی که اون شب تو اون هتل بودند باید دو هفته خودشون رو قرنطینه می کردند. آنیتا وقتی فهمیده بود که رسیده بود فرودگاه سیدنی و با اینکه همون موقع تست داده بود و تستش منفی بود  ولی باز هم باید قرنطینه می شد (البته تو خونه و البته تست ۴ بار دیگه هم تو این دو هفته تکرار شد). مامانش هم از سری پیش که رفته بودند خونه خاله ش برنگشته بود. فکر کنم دو ماهی میشد که دوتا خودمون بودیم.  

همون روز به من مسیج زد و گفت من باید قرنطینه باشم و احتمالا آلوده باشم تو مشکلی نداری بیایی خونه؟ منم دقیقا تو مودی بودم که می دونستم دیگه باید برم تو لاک خودم و شدیدا تنهایی لازم بودم. گفتم نه من فقط شب ها برای خواب میام خونه! 

عملا ما باید هیچ تعاملی با هم نداشتیم و خب شب ها که من برمیگشتم خونه فقط یه مکالمه دو دقیقه ای داشتیم و تمام. البته بقیه مواقع هم همینه!  هفته پیش ۴ روز تعطیلات عید پاک بود و من دو روزش رو رفتم دانشگاه. یک روزش هم که خونه بودم دلم میخواست خاموش باشم بدون هیچ حرفی. با این وجود رفتم در اتاقش بهش گفتم من احساس خوبی ندارم و احساس گناه! میکنم که این همه خونه نیستم و ما هیچ حرفی نمی زنیم. گفت من اوکی هستم و اصلا نگران من نباش. من اصلا فکر نمی کردم بتونم این قرنطینه رو اینقدر خوب بگذرونم و حالم خوب هست و . . من گفتم آره خیلی قوی هستی که اینقدر خوب مدیریت کردی و . 

ولی من حسم خوب نبود. ۱۰۰ بار خواستم بیام اینجا بنویسم من دلم برای جنی تنگ شده! بگم احساس ضعف میکنم که نمی تونم رابطه م با آنیتا رو مدیریت کنم. دلم برای مکالمات شبانه مون با جنی تنگ شده و با اینکه دلم نمیخواد حرف بزنم ولی دلم این شرایط رو هم نمی خواد. بیشتر حس ایزوله بودن رو من دارم!!‌

دیشب دیرتر برگشتم خونه. ساعت ۹.۳۰ بود. با دوستام بیرون بودم و آسانسور رو که زدم بیام بالا به این فکر کردم که تو چقدر بی فکری! اگر جنی بود الان حتما بهت مسیج می داد که من دیر میام و شاید تو خواب باشی و . 

در رو که باز کردم دیدم آنیتا بیداره و خودش سلام کرد و من پرسیدم همه چیز خوبه و هورا امشب شب آخر قرنطینه هست و فردا آزادی و اونم گفت آره خوشحالم.

ساعت ۱۰ اومد در اتاقم در زد و من فکر کردم دوباره سوسک دیده و می خواد برم براش بکشم (فوبیای سوسک و ات داره)  ولی فقط زل زد تو صورتم و گوشی تلفن رو گرفت جلوم گفت میخواد باهات حرف بزنه! من: کی؟ می لرزید! گفتم الو. دیوید بود. یه آقایی هست که آنیتا باهاش دیت میکنه و کنبرا زندگی میکنه! گفت آنیتا قرص زیاد خورده و تو باید زنگ بزنی آمبولانس بیاد و . .

منم گفتم باشه و تلفن رو قطع کردم. گفتم چیکار کردی؟ چی خوردی؟ گفت ۳۰ تا قرص با هم خوردم! کی؟  گفت همین الان که داشتم با دیوید حرف می زدم!  شماره دیوید رو از تو گوشیش برداشتم.

آنیتا میگفت نمیخواد زنگ بزنی اورژانس و میخوابم. صبح یه فکری میکنیم! مجبورش کردم با گوشی خودش زنگ زد اورژانس. اطلاعات داد درخواست آمبولانس کرد و بعدش بی هوش شد!!

وحشت کرده بودم. سرش رو خوابوندم. نمی دونستم باید چیکار کنم. فقط به ذهنم رسید زنگ بزنم زهرا. گفتم اینجوری شده. گفت دوباره زنگ بزن اورژانس. دوباره زدم گفت ۳۰ دقیقه طول میکشه تا آمبولانس برسه. زهرا زنگ زد گفت من دارم میام و من با کمال میل پذیرفتم. زهرا که اومد از اورژانس زنگ زدن و گفتن حالش چطوره و برو شونه ش رو ت بده و صداش بزن و . ما دیرتر می رسیم. ساعت ۱۰:۵۵ اینا مامورهای اورژانس اومدن. یه سری سوال و جواب و  بعد نوار قلب و فشار خون و . بعد هم بردنش. 

من فقط پرسیدم لازم هست من بیام. گفت اگر دوست داری میتونی بیایی ولی کاری از دستت برنمیاد. منم گفتم نمیام و فقط پرسیدم کدوم بیمارستان می برینش. دیگه بعدش به دیوید مسیج زدم گفتم بردنش فلان بیمارستان و . 

اون زنگ زده بود پیگیری کرده بود و با دکترش حرف زده بود و عکس قرص ها رو من واسش فرستادم و . . ساعت ۳ بود که فکر کنم من خوابیدم. 

و به این فکر کردم که چقدر از ساعت ۱۰ تا ۱۲ طول کشید و چقدر حس ناتوانی داشتم و هزارتا حس بد دیگه! 

به هزارجور سناریوی مختلف فکر کردم. آخرش به این نتیجه رسیدم صبح با گوشیش برم بیمارستان و بگم به هرکی میخواایی زنگ بزن که خودش بیاد مراقبت باشه. 

صبح که بیدار شدم دیوید زنگ زد گفت من دارم میام سیدنی و . . بحث شماره مامانش شد و .  گفتم ندارم و میرم بیمارستان گوشیش رو که باز کرد شماره مادرخوانده ش هم برمیدارم. همینو که گفتم بنا رو گذاشت برنیامدن!!

رفتم بیمارستان (اولین بارم بود تو استرالیا می رفتم بیمارستان) و پرسون پرسون پیداش کردم. ظاهر حالش که خوب نبود ولی پرستاره گفت خوبه و تا عصر یه دور چک فیزیکال و یه دور هم روانی میشه و تا عصر مرخص هست احتمالا.

شماره ها رو برداشتم دادم دیوید. مادرخوانده ش به خود آنیتا زنگ زد. (البته بعد از تماس دیوید خوانده)  آنیتا به منم گفت نیازی نیست باشی و . من یه کم موندم بعدش اومدم خونه!  بهش هم گفتم من میتونم بیام مرخصت کنم گفت نه دیوید میاد!! 

اومدم خونه مادرخونده ش بهم زنگ زد و تشکر کرد و گفت آنیتا داره مرخص میشه تو مشکلی نداری؟ منم گفتم نه! ولی خب نباید تنها باشه و . . گفت تو نگران اون نباش و  هر وقت کاری داشتی بهم بگو  و گفتم کی مرخصش میکنه گفت خودش با تاکسی میاد خونه! 

 

به آنیتا هم گفتم من میتونم بیام گفت خودم میام. ساعت تقریبا ۸ اوبر گرفته بود اومده بود خونه. کفش هم نداشت بیمارستان بهش جوراب داده بود! با جوراب اومد خونه!

یه کم حرف زدیم. گفت دیروز افکار خودکشی زیاد داشتم ولی کم قرص خوردم!!! داشتم با دیوید حرف می زدم صدای قرص ها رو شنیده گفته برو گوشی رو بده به هم خونه ت! 

گفتم برخورد مامانت چطور بود!؟ گفت عادی! نه عصبانی شد و نه خیلی نگران!  فقط گفت باید هدف جدید برای زندگی کردن پیدا کنی.

گفتم اولین بارت بود میخواستی خودکشی کنی؟ گفت آره. ولی همیشه بهش فکر میکردم.

گفتم مامانت نمیخواد بگرده سیدنی؟ گفت نه!

 

 

من خیلی شورش کردم؟ یا اینا خیلی شیرین برخورد کردن؟ 

 

از دیشب دارم فکر میکنم که دوست من دیشب بخاطر اینکه من تنها نباشم و ترسیده بودم بلند شد اومد پیشم ولی اینا چی! به هزار تا چیز دیگه هم فکر میکنم! و از اعماق وجودم خوشحالم بخاطر شبکه ی آدم هایی که دور و برم هستم و براشون مهم هستم و برام مهم هستند. 

 

پ.ن: زری جون خدا به دل تو نگاه کرد و واسه ت سوژه جور کرد و گرنه من حالا حالاها نمیخواستم بنویسم!  

قصه ی گوشی ام:)

از تفاوت ها 4! - مدرسه

ادامه داستان!

داستان جدید!!

  ,رو ,گفتم ,تو ,هم ,خونه ,و من ,کرد و ,فکر کردم ,گفت من ,زنگ زد

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

آموزش تعمیرات لوازم الکترونیکی و وسایل سینما ،تئاتر ،رادیو نیوزفااسپرت جدیدترین اخبار تخصصی سینما و تلویزیون شیمی و زندگی همه چی راجع به تیزر تبلیغاتی دانستني هاي حقوقی کاروفناوری گردکشانه (پیرانشهر) زبان اسوه علم مسیحیت شناسی